stars-singer

اخبارهنرمندان جهان

stars-singer

اخبارهنرمندان جهان

داستان9


نامه پیرزن به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد

متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به
خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم

که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا
که صد دلاردر آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم.
یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام،
اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض

بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش

نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام
چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن

فرستادند ...همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی
انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت،

تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود:
نامه‌ای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون

نامه چنین بود : خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر

کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با
هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار

دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند

داستان۸

امه مادر به پسرش

گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد.

بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند. وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم.

پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته.

ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد.

آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان. آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز .

ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم.

آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم. پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله.

هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه. ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن.

این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی. اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره .

فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی. راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن.

حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده. همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت.
راستی:‌گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم

داستان۷

مرد لال قصه

داستانی است که نمی‎توانم بگویمش. من زبان ندارم و داستان، داستان تقریباً فراموش شده‎ای است که گاهی به یادم می‎افتد.

داستان درباره سه مرد است، در خانه‎ای در یک خیابان. اگر می‎توانستم حرف بزنم، می‎توانستم داستان را با آواز بخوانم؛ می‎توانستم آن را در گوش زن‎ها و مادرها زمزمه کنم، می‎توانستم در خیابان بدوم و آن را بارها و بارها تعریف کنم. زبانم می‎توانست آزاد شود و پشت دندان‎هایم تلق تلاق صدا بکند.

سه مرد، در خانه داخل اتاق‎اند. یکی از آن‎ها جوان است و ژیگولو و مدام می‎خندد. دومی مردی است که ریش خاکستری و بلندی دارد.

مرد، مشکوک است که شک، زندگیش را تباه کرده است و گهگاه که شک رهایش میکند، به خواب می‎رود.

مرد سومی هم در آن جاست که نگاه‎های شروری دارد و با عصبیت در طول اتاق قدم می‎زند و دست‎هایش را به هم می‎ساید. هر سه نفر انتظار می‎کشند، انتظار.

در طبقه بالای خانه زنی است، که در اتاقی نیمه تاریک، کنار پنجره، پشت به دیوار ایستاده است.

این چارچوب داستان من است و من می‎دانم، خلاصه‎ای از داستان است.
یادم می‎آید که مرد چهارمی، وارد خانه شد، یک مرد سفید پوست ساکت. همه جا مثل دریا در شب، ساکت بود. مرد قدم بر کف سنگی اتاق گذاشت، جایی که از آن سه مرد هیچ صدایی بر نمی‎خاست.

مردی که نگاه‎های شروری داشت، جوش آورد و مثل یک حیوان زندانی در قفس، به عقب و جلو دوید. پیرمرد ریش خاکستری نگران شد و به کشیدن ریشش ادامه دارد.

مردم چهارم، مرد سفید پوست به طبقه بالا و پیش زن رفت، جایی که زن انتظار می‎کشید.

چه قدر خانه ساکت بود و ساعت‎های خانه همسایه‎ها چه قدر به صدای بلند تیک تاک می‎کردند، خودش حکایتی است.

زن با تمام وجود در عطش عشق می‎سوخت و می‎خواست که قشقرق راه بیندازد.

وقتی که مرد سفید پوست ساکت به نزدیکی اش رسید، زن جلو پرید. لب‎هایش از هم باز شده بود و می‎خندید.
مرد سفید پوست چیزی نگفت. در چشم‎هایش نه نشانه‎ای از سوال بود و نه سرزنش. چشم‎هایش مثل ستاره سرد و بی روحی بودند.

در طبقه پایین، مرد شرور جیغی کشید و مثل سگ کوچولوی گمشده‎ای به عقب و جلو دوید. مرد ریش خاکستری سعی کرد دنبالش بکند، ولی خیلی زود خسته شد، روی زمین دراز کشید و خوابید، و هرگز از خواب برنخاست.

مرد ژیگولو هم روی زمین دراز کشید، خندید و با سبیل‎های تنک مشکی‎اش بازی کرد.

زبان ندارم که داستانم را بگویم. نمی‎توانم داستان بگویم. شاید، مرد سفید پوست ساکت، مرگ بود. شاید، زن آزمند زندگی بود. مرد شرور و مرد ریش خاکستری، هر دو به فکرم وا می‎دارند. هر چه فکر می‎کنم، نمی‎توانم درک‎شان بکنم. به هر حال اغلب به فکرشان نیستم. فکرم مشغول مرد ژیگولوست که در تمام داستانم می‎خندد.

اگر می‎توانستم درکش بکنم، همه چیز را می‎فهمیدم. می‎توانستم در دنیا بدوم و داستان شگفت انگیزی بگویم و دیگر لال نبودم.

چرا به من زبان نداده اند؟ چرا من لالم؟

داستان۶

20 نکته ی خنده در مورد مردها

1-اسم هر جک و جونوری رو روی شما نمیگذارند از قبیل آهو ،غزال ، پروانه ، شاپرک و موارد دیگر که اینجا جاش نیست

2-در عروسی میتونید لباسی رو که بارها به تن کردید رو دوباره بپوشید

3-میتونید هر صد سال یه بار هم موهاتون رو شونه نکنید و بعد بگید مد روزه

4-از ترس اینکه کسی سن شما رو بفهمه شناسنامتون رو قایم نمیکنید
5-مطمئنا استهلاک فک شما به مراتب کمتر است

6- مدل لباس دختر شمسی خانم چشمهاتون رو داخل دهانتون سرنگون نمیکنه

7-در موقع استرس هیچوقت ناخنهای خود را نمیجوید

8-هفته ای دو بار شکست عشقی نمیخورید!
9-لازم نیست از 18 سالگی موهای سرتون رو رنگ کنید چون موهای جوگندمی خیلی هم به شما می­آد

10- فقط شما میتونید برید استادیوم
11- خودتون پنچری ماشینتونو میگیرید

12-لازم نیست با قرار دادن انواع جکهای هیدرولیک و غیر هیدرولیک در پاشنه کفش قدتون رو افزایش بدید

13- میتونید تمام روز بادوستانتون برید کوه و وقتی برمیگردید خونه برای خانمتون تعریف کنید که چه روز پرکاری داشتید

14- موقع خواستگاری به هیچ وجه نگران بر هم خوردن تعادل سینی چای نیستید
15- از دیدن کله پاچه دچار تشنج نمیشید

16- هیچ کس از اینکه دست پخت افتضاحی دارید به شما ایراد نمیگیره

17- فقط شمایید که لذت تماشا کردن فوتبال یوونتوس- بارسلونا را با گزارش عادل فردوسی پور درک میکنید
18- فقط شمایید که میتونید لذت تکچرخ زدن با CG رو تجربه کنید

19- میتونید با خط ریشتون بیش از 12000 اثر هنری خلق کنید
20- به طلا و جواهرات دیگران در حالی که دارید از حسادت منفجر میشید نگاه نمیکنید

داستان۵

سلام بر مرگ!! هر چه به گوشش خواندم نرو، نرو، نرو. کجا می روی؟ به گوشش فرو نرفت که نرفت. یعنى همه گفتند نرو. خواهش کردند. التماس کردند. قربان صدقه اش رفتند. دلیل و برهان برایش آوردند. همه. خواهرش، زنش، پسرش، دوستان جان در یک قالبش. همه. همه. ولى زیر بار خواهش تمناى هیچکس نرفت. دوربین عکاسى عزیز تر از جانش را انداخت روى شانه اش. سرسرى سرى براى همه تکان داد و راهش را کشید و رفت. حتى برنگشت به دست هایی که برایش تکان مى دادیم نگاه کند یا به ابراز احساساتمان جوابی بدهد. چرا. فقط یک لحظه برگشت. خیلى کوتاه. نگاهى از گوشه چشم به زن و فرزندش انداخت، بعد رویش را برگرداند و رفت. شاید توی چشم هایش اشک جمع شده بود، نمىخواست کسى اشک هایش را ببیند. شاید هم چنان توی عالم خودش بود که اصلاً فکرش پیش ما نبود. - آخر کجا می خواهی بروی پسر خوب؟ جنگ است. شوخى که نیست. توی جنگ هم ، خودت خیلی بهتر از من می دانی، حلوا تقسیم نمی کنند. پای مرگ و زندگى در میان است. نرو، تو را جان هر کى دوستش دارى... یک وقت خدای نکرده، زبانم لال، زبانم لال، بلایی سرت مىآید ها... نگویی چرا نگفتید... بارک الله پسر خوب! حرف رفیقت را گوش کن. ولی هیچ کدام از این حرف ها به گوشش فرو نرفت. مى گفت: - جای من آنجاست. وسط جبهه . جایم الان خالی مانده . باید بروم جای خالیم را پر کنم. استکانم را برداشتم و با حالتی عصبی چای باقی مانده اش را هورت کشیدم، بدون قند. چاى داغ تلخ و پررنگ گلویم را سوزاند و رفت پایین. - آن همه عکاس و خبرنگار آنجا هست.آن همه فیلمبردار الان مشغول فیلم بردارى است. حالا تو یکی اگر نباشی چی میشود مثلاً؟ دنیا به آخر می رسد؟ یا آسمان مى آید به زمین؟ - هیچ کدام... ولى من هم باید باشم. هر کس جای خودش را دارد. هیچ کس نمی تواند جای کس دیگر را بگیرد. - کى گفته ؟ عکسى را که تو می خواهی با دوربینت بیندازى، یک عکاس دیگر می اندازد. فرقش چیست؟ مگر عکس از صحنه های جنگ کم دیده ایم؟ به تعداد موهای سرمان عکس دیده ایم. همه شان هم مثل هم. سیاهى یک رنگ بیشتر نیست با هر دوربینى هم که ازش عکس بگیری همان سیاهی است... عکس های دلخراش و دل ریش کن، از صحنه های کشت و کشتار، صحنه هاى آدم کشى و جنایت، از صحنه هاى اعصاب خورد کن خرابى و نابودى، از صحنه های فلاکت و نکبت، از صحنه های جنازه های سوخته یا بی سر و دست و پا، از صحنه دل و روده های بیرون ریخته شده یا سر های بریده و له شده، از صحنه هاى شیون واویلای بازمانده ها، از توی سر و کله زدن پدرها و گیس کندن مادر هاى داغ دیده... همه شان هم مایه دل ریشه و غصه. چه فرقی با هم دارند؟ - فرقشان از زمین تا آسمان است. نفسی که تو می کشی ، همان نفسی است که من می کشم. می شود به این دلیل بگویم چون تو نفس می کشی دیگر لازم نیست من نفس بکشم؟ - این فرق میکند... - هیچ فرقی نمی کند. هر کس از دید خودش جنگ را می بیند. هر کس هم از زاویه دید خودش آن چه را دیده تصویر مىکند.دید هیچ کس جای دید کس دیگر را نمی گیرد. تو با دید خودت می بینی و روایتش می کنی، من هم با دید خودم. دید هیچ کسی توی این دنیا دید من نمی شود... - خوب نشود! - اما من می خواهم با چشم های خودم، مستقیم و رودررو ببینمش. بی ترس و واهمه، بدون حجاب و نقاب، چشم بدوزم توی آن چشم های دریده ورقلنبیده اش، با تمام تیزبینیم زل بزنم توی آن چشم های هرزه، با آن نگاه کریه و منحوس، بعد با دوربینم ثبتش کنم. - که چی شود؟ - که همه ببینند چه نگاه نفرت انگیز نحسی دارد، بلکه از بی تفاوتی بیایند بیرون.شاید ازش بیزار شوند.شاید مقابلش بایستند، شاید تکانی به خودشان بدهند. دوربینش را کشید جلو وچند بار به حالت نوازش روی آن دست کشید. بعد دوربین را داد عقب. قندی دهانش گذاشت و استکانش را برداشت، ته مانده چایش را سر کشید، و باز از قوری چینی گل سرخی بزرگی که وسط میز بود، برای من و خودش چای ریخت. - دستت درد نکند. - سرت درد نکند. و سرگرم نوشیدن چای شدیم... از صبح زود آمده بودیم در کوه و کمر اطراف لواسانات راه پیمایی و توی هوای آزاد کوهستان هواخوری. ماهی یکبار همپای ثابت و پروپا قرص هم بودیم، چه توی گرمای تابستان، چه- مثل الان- توی سرمای زمستان.همراه مىشدیم توی جاده های پر پیچ و خم کوهستان. از سربالایی ها مى کشیدیم بالا. از سرازیری ها سرازیر مىشدیم پایین. - آخر از دست تو یک نفر چه کاری بر مى آید؟ این همه بزرگتر از توها، آدم های کله گنده، آدم های اسم و رسم دار، آدم های پیشانی سفید و معتبر که دنیا روی حرفشان حساب می کند، آمدند ، نوشتند ، گفتند ، جز زدند، بیانه دادند و مصاحبه کردندکه دیگر دنیا از جنگ و کشت و کشتار خسته شده، که جنگ راه حل درست هیچ مساله ای نیست، که جنگ نه عاقلانه است نه شرافتمندانه، به جای فکر کردن به جنگ بیاییم به صلح فکر کنیم، به راه حل های مسالمت آمیز و عاقلانه مسائل، به راه هایی که شایسته مقام آدم و آدمیت باشد، کسی ترتیب اثری به این همه گلو پاره کردن داد؟... این همه تظاهرات ضد جنگ، اعتصاب، اعتراض، میتینگ،سخنرانی، کسی تره برای حرفشان خرد کرد؟ با حالتی اعتراض آمیز دوربین عکاسیش را کشید جلو و آن را گرفت بین دو دستش. انگار فقط وقتی دوربینش را بین دست هایش داشت اعتماد به نفس پیدا می کرد. انگار زندگی بدون دوربین عکاسیش برایش چیزی مرده و بی معنی بود. انگار تنها پناهگاهش همین دوربین بود و تنها سنگرش برای حفظ آدمیتش. بعد نفسی عمیق کشید که بازدمش تبدیل شد به آهی از ته دل: - می دانی چی ست؟ - نه، نمی دانم. - هر کی برای خودش وظیفه ای دارد. وظیفه ای غیر از خوردن و خوابیدن، وظیفه ای غیر از کار کردن و تفریح کردن، وظیفه ای غیر از لحظه ها را در عادت یا بطالت کشتن، حتی وظیفه ای مقدم بر یاد گرفتن و یاد دادن... یک وظیفه خیلی مهم و مبرم که باید به سرانجامش برساند... با حیرت پرسیدم: - چه وظیفه ای!؟ - وظیفه آدم بودن - وظیفه آدم بودن!؟ - آره، وظیفه آدم بودن...اصلی ترین وظیفه هرکس. وظیفه ای که اغلب ما آدم ها، توی روزمرگی زندگى، خیلی راحت فراموشش می کنیم. صبح کله سحربلند می شدیم، از خانه می زدیم بیرون. قرارمان دم قهوه خانه ای سر راه افجه بود. صبحانه را آنجا می خوردیم. شش تا تخم مرغ نیمرو با روغن کرمانشاهی خوش عطر و نان سنگک تازه . بعد راه می افتادیم توی کوه و کمر، توی دشت و دمن . سلانه سلانه می رفتیم و نفس های عمیق می کشیدیم، ریه هایمان را پر مى کردیم از اکسیژن خالص. می گشتیم وصفا می کردیم ، و از طبیعت زیبای منطقه درندشت لواسانات لذت می بردیم. عاشق ده های این اطراف بود. از لواسان بزرگ و برگ جهان تا آردینه و افجه، از حاجی آباد و امامه تا گلندوک و کندبالا.عاشق طبیعت پر از صلح و صفای این اطراف .عاشق آرامش و دلبازیش. -... وظیفه احساس مسئولیت کردن در قبال آدم های دیگر، در قبال زندگی نوع بشر، وظیفه فکر کردن به مهم ترین معضلات زندگی بشری، حساسیت نشان دادن نسبت به این مسائل، و دنبال راه حل منطقی و عقلانی آن ها بودن... - خوب؟ - هیچ می دانی که جنگ یکی از مهم ترین این معضلات است؟ - گیریم که باشد. خوب بعدش؟ - و جنون آمیزترین کارى که از دست آدم برمی آید... - بعدش!؟ خوب معلوم است دیگر. هر کس باید در حد توان و امکانش با این جنون مبارزه کند. باید زشتی ها و پلشتی های جنگ را به همه نشان داد، نکبت ها و فلاکت هایی را که به بار مىآورد، سیاه کاری ها و تبه کاری هایش را، خرابی ها و فجایعش را. این ها را باید دید و ثبت کرد و به همه نشان داد. هر کس هم با وسیله خاص خودش.عکاس با عکسش، فیلمبردار با فیلمش، خبرنگار با خبرش، مفسر با تفسیرش، شاعر با شعرش، نویسنده با نوشته هایش، هنرمند با هنرش، فیلسوف با فلسفه اش، دانشمند با تئوری هایش، معلم با علمش، مربی با تربیتش... این وظیفه ای ست به گردن همه.هیچ کس هم حق ندارد از زیر بارش شانه خالی کند یا از دیگران توقع داشته باشد که وظیفه او را به جایش بر عهده بگیرند. هر کس باید بار وظیفه خودش را خودش به مقصد برساند، مقدم بر هر وظیفه دیگری .هرکس. من. تو. او. ما. شما. همه. با اعتراض گفتم: - همه اش وظیفه! وظیفه! وظیفه!... وظیفه تو چی ست؟ روشنم کن ببینم! کشته شدن توی بلبشوی جنگ؟ توی یک سرزمین غریبه؟ سرزمینی که سرزمین تو نیست؟ به خاطر مردمی که مردم تو نیستند؟ نه هم زبانتند نه هم میهنت نه هم فکرت... وظیفه تو این است؟ داغدار کردن پدر پیرت؟ بیوه کردن زن نازنینت؟ یتیم کردن یکی یکدانه پسرت؟ وظیفه تو کدام یکی از این هاست؟ هان! جواب بده! لبخند تلخ و دردناکی زد و گفت: - وظیفه من بالاتر از هممه این هاست. ساعت ها توی کوه و کمر می گشتیم و به در و دشت می زدیم، و او هی عکس می گرفت، هی عکس می گرفت، هی عکس می گرفت. از همه چیز.از هرچیز که به نظرش جالب می آمد. از هر چیز که یک جنبه حتی خیلی کوچک انسانی داشت. از درخت ها، از پرنده ها، از خرگوشی که ترسیده بود و توی بیشه می دوید تا خودش را هر چه زودتر به پناهگاهش برساند، از سنجابى که با عجله خودش را از درخت می کشید بالا، از پرواز چلچله ها توی آسمان، از گلى که تازه داشت باز می شد، از روییدن، از بالیدن، از قد کشیدن. از حرکت، از جوشش، از جنبش، از پرواز. از خنده ها و گریه ها، از بچه های پا برهنه دهات اطراف در حال بازی جفتک چهارکش، از خانه های کاهگلی نیمه مخروبه، از زباله ها، از دشت دلباز و کوه های سر به فلک کشیده. از همه چیز. از همه و همه چیز. - وظیفه من ثبت کردن حقیقت است.حقیقت کثیف و زشت جنگ، به عنوان دشمن اصلی زندگى، به عنوان قاصد مرگ و ویرانی. من عکاسی هستم که بین مرگ و جنگ می ایستم، و برای نجات دادن زندگى، براى برقراری صلح و صفا بین آدمها با عکس گرفتنم مبارزه میکنم. تفنگ من دوربین عکاسیم است، مسلسلم دوربین فیلم برداریم...و بعد، من آدمی هستم نه مال یک سرزمین خاص، نه مال جایی که تویش به دنیا آمدم، بلکه مال همه دنیا. سرزمینم به وسعت جهان است و به بی انتهایی آسمان. همه مردم دنیا هم از هر نژاد و رنگ و زبان ، با هر فکر و عقیده ای که دارند، مردم من هستند. پس با این حساب هر جنگى توی هر کجای دنیا جنگى بر ضد من است و برای از بین بردن یک تکه از وجو من . این چیزی ست که عذابم می دهد.خونریزی. تن من به وسعت دنیاست و هر جنگی در هر گوشه دنیا زخمى است بر یک گوشه این تن . این زخم هاست که اگر نجنبم از پای درم می آورد ...با تنم توفان رفته است... از تنم خون فراوان رفته است... تبم از ضعف من است... تبم از خونریزى... و من برای این که از پا در نیایم، بلند شده ام از جا و می خواهم بروم ، نگاهی به این زخم تازه ام بیندازم، چرک و عفونت و کثافتش را به همه دنیا نشان دهم تا بلکه برایش راه علاجى پیدا کنند. دائم می ایستاد و عذر خواهی می کرد: با عرض معذرت... فقط یک لحظه... بعد می رفت توی نخ سوژه هایی که توجهش را جلب کرده بود . دوربینش را از روی شانه اش برمیداشت و زوم می کرد روی سوژه، و بعد تیک تیک... - این هم یک عکس دیگر برای ثبت در تاریخ... عکس یک لحظه دیگر به عنوان یادگار...برای وقتی که دیگر هیچ کدام از ما ها نیستیم... اغلب هم چنان غرق کارش می شد و چنان به جز سوژه اش همه دنیا را فراموش می کرد که حتی زیر پاهایش را هم نمی دید، یا می افتاد توی چاله یا سکندری می رفت ، می افتاد توی جوی آب، تمام شلوار و کفش و جورابش خیس آب می شد، یا می افتاد توی بته های تیغ دار ودست و پایش پر میشد از جراحت تیغ و خار. وقتی داشت می رفت سرم را بردم جلو و در گوشش آهسته - طوری که غیر او کس دیگری نشنود- گفتم: - اقلا ً آنجا مراقب زیر پایت باش. آنجا افجه و آردینه نیست. جبهه جنگ است. خط اول جبهه است.هر گوشه اش یک فاجعه کمین کرده و چشم انتظارت نشسته... حواست را حسابی جمع کن، پسر خوب... مراقب خودت باش و احتیاط کن. پای جان در میان است.شوخی بردار نیست. خوب زیر پایت را نگاه کن، ببین کجا پا می گذاری. ما تو را صحیح و سالم تحویل می دهیم ،همین طور هم صحیح و سالم مى خواهیم ها... حواست جمع باشد! حیف که این بار هم مثل همیشه حرفم را پشت گوش انداخت و پایش را درست گذاشت آنجا که نباید می گذاشت، توی دهان باز شده اژدهای جنگ. و از آنجا یک راست فرو رفت به کام مرگ. - من به عنوان یک عکاس معتقد به انسانیت وظیفه دارم جنایت های جنگ را ثبت کنم. وظیفه دارم عکس صورت کریه و منحوسش را که کریه تر از همه گرازها و کفتارها و لاشخورهای عالم است بگیرم و به همه اهل عالم نشان بدهم. نشان بدهم که چه پتیاره تبهکاری است این ملعون منفور، مادر همه پلیدی ها و زشتی هاست، بارآور همه پستی ها و پلشتی هاست. و در کنار چهره منفور او چهره قربانی هایش را نشان همه بدهم، تصویر جنایت ها و ویرانی هایش را ثبت کنم. نشان دهم که چطور مردم بیچاره بی گناه و بی پناه را به خاک و خون می کشد، نشان بدهم که چه فجایعی به بار می آورد، چه نکبت ها و مصیبت هایی همراه دارد... - ولی به خودت رحم نمی کنی به زن و بچه ات رحم کن. یک لحظه به آن ها فکر کن. به زن دسته گلت که همه چشم امیدش به تست، به پدر پیرت که جز تو پسر دیگرى ندارد، اگر خدای نکرده، زبانم لال اتفاق بدی برای تو بیفتد، کمرش می شکند و دیگر نمی تواند کمر راست کند، به پسرت که باید زیر سایه تو به ثمر برسد. هیچ به آنها فکر کرده ای که بی تو چه بلاهایی سرشان می آید؟ آنها هم به گردن تو حق دارند، آنها هم در زندگى تو جایی دارند، تو مسئول زندگی آن ها هم هستى. تو باید با رضایت و اجازه آن ها به این سفر بروی. آیا هیچ از آن ها پرسیده ای که با رفتن تو موافقند یا نه؟ - آدم مگر برای نفس کشیدن از کسى اجازه مى گیرد که برای آدم بودن بگیرد؟ این اصلی ترین جزء وجود آدم است. آدم بدون آدم بودن چه معنایی می تواند داشته باشد؟ - پس اقلا به زندگى خودت رحم کن. حیف نیست بمیری؟ مگر خودت تا حالا صد بار این شعر را برایم نخواندی؟... با مرگ نحس پنجه نیفکن... بودن به از نبود شدن خاصه در بهار... خنده شیرینی کرد و به اعتراض گفت: - حالا کی گفته من می خواهم بروم بمیرم؟ - اما این راهی که تو داری می روی هیچ آخر و عاقبتی جز مرگ یا مجروح و معلول شدن ندارد. - آخر همه راه ها مرگ است... - تو که اینقدر خونسرد و راحت این حرف را می زنی، هیچ از مرگ نمی ترسی؟ - من!؟ از مرگ!؟... من اصلاً به مرگ فکر نمی کنم... راستش را بخواهی، من بیشتر از این می ترسم که مهلت زنده ماندنم سر برسد و نتوانسته باشم کار مثبت و مفیدی انجام بدهم، نتوانسته باشم به وظایف انسانی خودم به نحو احسن عمل کنم... این چیزی است که ازش وحشت دارم. شاگرد قهوه چی قوری چینی گل سرخی سوم را آورد و گذاشت روی میز. بعد از یک راه پیمایی چند ساعته و آن همه بالا پایین رفتن هیچ چیز بهتر از چای داغ پررنگ و دبش خستگی آدم را از تنش بیرون نمی آورد. اول استکان او را ، بعدش استکان خودم را پر کردم و گفتم: - با همه این حرف ها، از خر شیطان بیا پایین ، از فکر رفتن بیا بیرون. نرو. یک بار هم که شده به حرف من گوش کن. - نه. نمی توانم. من تصمیم خودم را گرفته ام. باید بروم . جای من اینجا نیست. جای من آنجاست . درست وسط معرکه. توی قلب ماجرا. تا حالایش هم کلی تاخیر داشته ام.همکارهایم چشم به راهمند. جای من کنار آن هاست. توی خط مقدم. توی قلب فاجعه، توی عمقش. آسوده نشستن برای موج مرگ است. هستم اگر می روم گر نروم نیستم. آخرین قطره های چای باقی مانده در قورى را هم به تساوی توی استکان هایمان تقسیم کردیم و سر کشیدیم. بعد بلند شدیم، او دوربینش را بر داشت، دست نوازشی به قابش کشید و آن را انداخت روی شانه اش. بعد راه افتادیم که از قهوه خانه بیاییم بیرون. هر چه کردم بگذارد پول چای را حساب کنم نگذاشت و زودتر از من کیفش را در آورد و پول چای را حساب کرد . از قهوه خانه آمدیم بیرون. جلو در قهوه خانه لحظه ای ایستاد و در حالی که به بدنش کش و قوس می داد و نفس عمیق می کشید، با حسرت گفت: - چه طبیعت دلنواز و قشنگی دارد این افجه! کاش اینجا یک کلبه کوچولو داشتیم، با زن و پسرم، دور از غوغا و هیاهوی اعصاب خورد کن شهر، توی این کوهپایه های پر از صلح و صفا زندگى آرامی داشتیم... دلداریش دادم و گفتم: - خوب این که کاری ندارد. از ماموریت که برگشتی با هم مى آییم یک خانه نقلی خوشگل و با صفا برایت پیدا مى کنیم و می خریم... آهی کشید و گفت: - با کدام پول؟ باید این آرزو را هم مثل خیلی آرزو های دیگر به گور ببریم. با درآمد های ما خریدن این جور خانه ها مقدور نیست. ما باید توی همان لانه موش های دلگیر توی شهر جان بکنیم... و دوربینش را روی شانه اش جا به جا کرد و راه افتاد برای همیشه رفت. دنبال زندگی، بدون این که برگردد پشت سرش را نگاه کند. مثل همیشه سر به هوا... مثل همیشه دنبال سوژه های ناب... مثل همیشه در حال مبارزه با جنگ و مرگ... مثل همیشه عاشق صلح و زندگی.