stars-singer

اخبارهنرمندان جهان

stars-singer

اخبارهنرمندان جهان

داستان11

بیچاره دخترا

بیچاره دخترا اگه خوشگل باشن می گن عجب جیگریه!

اگه زشت باشن می گن کی اینو می گیره!

اگه تپل باشن می گن چه گوشتیه!

اگه لاغر باشن می گن چه مردنیه!

اگه مودبانه حرف بزنن می گن چه لفظ قلم حرف می زنه!
اگه رک و راست باشن می گن چه بی حیاست!

اگه یه خورده فکر کنن می گن چقدر ناز می کنه!
اگه سری جواب بدن می گن منتظر بود!

اگه تند راه برن می گن داره می ره سر قرار!

اگه اروم راه برن می گن اومده بیرون دور بزنه ول بگرده!
اگه با تلفن کارتی حرف بزنن می گن با دوست پسرشه!

اگه خواستگارو رد کنه می گن یکی رو زیر سر داره!

اگه حرف شوهرو پیش بکشه می گن سر و گوشش می جنبه !
اگه به خودش برسه می گن دلش شوهر می خواد می خواد جلب توجه کنه !

اگه............چکار کنه بمیره خوبه؟

داستان10

اداشهای نسل جدید

داداش های نسل جدید یا داش مشدی های نسل جدید ابروهای نازکی دارند.

زیر ابرو را برمی دارند و برخی نیز تیغ زیر ابروی شان می اندازند.

راستش وقتی به قیافه هاشان دقیق می شوم تفاوت بین برداشتن ابرو و تیغ انداختن زیر ابرو را می فهمم.

داداش های نسل جدید موهای شان را عمودی درست می کنند، انگار که دور سرشان «مو ربا»(بر وزن آهن ربا) قرار گرفته باشد.

داداش های نسل جدید صورت های براقی دارند و گاه لب های شفافی.

داداش های نسل جدید دوست دارند ادای داداش های نسل قدیم را دربیاورند و به همین خاطر به قهوه خانه های قدیمی می روند تا قلیان دود کنند.

داداش های نسل جدید قلیان میوه ای می کشند و دودی به اندازه آتش اژدها از دهان شان بیرون می فرستند.

داداش های نسل جدید گردن بندهای عجیبی به گردن می اندازند و انگشترهای غریبی به دست می کنند، گردن بندها و انگشترهایی که آدم را یاد فیلم های مربوط به دزدان دریایی و هفت تیرکش ها می اندازد.

داداش های نسل جدید در قهوه خانه های قدیمی مورد توجه داداش های نسل قدیم قرار می گیرند و داداش های نسل قدیم از اینکه یکی از داداش های نسل جدید کنارشان بنشیند لذتی عجیب می برند...

داداش های قدیمی آرام سر صحبت را باز می کنند تا به نتیجه ای برسند.

داداش های نسل جدید هم که در برابر داداش های نسل قدیم کم آورده اند، قهوه خانه های مدل جدیدی را به عنوان «سفره خانه یا قهوه خانه سنتی» پاتوق می کنند تا دور از نظربازی مردان قدیمی، راحت داداش بازی نسل جدیدشان را به نمایش یکدیگر بگذارند.

داستان9


نامه پیرزن به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه‌هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می‌کرد

متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه‌ای به
خدا !با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.

در نامه این طور نوشته شده بود: خدای عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم

که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می‌گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا
که صد دلاردر آن بود دزدید.این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می‌کردم.
یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده‌ام،
اما بدون آن پول چیزی نمی‌توانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض

بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن ...
کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش

نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام
چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن

فرستادند ...همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی
انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت،

تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود:
نامه‌ای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون

نامه چنین بود : خدای عزیزم، چگونه می‌توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر

کنم. با لطف تو توانستم شامی ‌عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با
هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی ... البته چهار

دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند

داستان۸

امه مادر به پسرش

گضنفر جان سلام! ما اینجا حالمام خوب است. امیدوارم تو هم آنجا حالت خوب باشد. این نامه را من میگویم و جعفر خان کفاش براید مینویسد.

بهش گفتم که این گضنفر ما تا کلاس سوم بیشتر نرفته و نمیتواند تند تند بخواند،‌ آروم آروم بنویس که پسرم نامه را راحت بخواند و عقب نماند. وقتی تو رفتی ما هم از آن خانه اسباب کشی کردیم.

پدرت توی صفحه حوادت خوانده بود که بیشتر اتفاقا توی 10 کیلومتری خانه ما اتفاق میافته.

ما هم 10 کیلومتر اینورتر اسباب کشی کردیم. اینجوری دیگر لازم نیست که پدرت هر روز بیخودی پول روزنامه بدهد.

آدرس جدید هم نداریم. خواستی نامه بفرستی به همان آدرس قبلی بفرست. پدرت شماره پلاک خانه قبلی را آورده و اینجا نصب کرده که دوستان و فامیل اگه خواستن بیان اینجا به همون آدرس قبلی بیان. آب و هوای اینجا خیلی خوب نیست. همین هفته پیش دو بار بارون اومد. اولیش 4 روز طول کشید ،‌دومیش 3 روز .

ولی این هفته دومیش بیشتر از اولیش طول کشید گضنفر جان،‌آن کت شلوار نارنجیه که خواسته بودی را مجبور شدم جدا جدا برایت پست کنم.

آن دکمه فلزی ها پاکت را سنگین میکرد. ولی نگران نباش دکمه ها را جدا کردم وجداگانه توی کارتن مقوایی برایت فرستادم. پدرت هم که کارش را عوض کرده. میگه هر روز 800،‌ 900 نفر آدم زیر دستش هستن. از کارش راضیه الحمدالله.

هر روز صبح میره سر کار تو بهشت زهرا،‌ چمنهای اونجا رو کوتاه میکنه و شب میاد خونه. ببخشید معطل شدی. جعفر جان کفاش رفته بود دستشویی حالا برگشت.
دیروز خواهرت فاطی را بردم کلاس شنا. گفتن که فقط اجازه دارن مایو یه تیکه بپوشن.

این دختره هم که فقط یه مایو بیشتر نداره،‌اون هم دوتیکه است. بهش گفتم ننه من که عقلم به جایی قد نمیده. خودت تصمیم بگیر که کدوم تیکه رو نپوشی. اون یکی خواهرت هم امروز صبح فارغ شد. هنوز نمیدونم بچه اش دختره یا پسره .

فهمیدم بهت خبر میدم که بدونی بالاخره به سلامتی عمو شدی یا دایی. راستی حسن آقا هم مرد! مرحوم پدرش وصیت کرده بود که بدنش را به آب دریا بندازن.

حسن آقا هم طفلکی وقتی داشت زیر دریا برای مرحوم پدرش قبرمیکند نفس کم آورد و مرد!‌شرمنده. همین دیگه .. خبر جدیدی نیست.
قربانت .. مادرت.
راستی:‌گضنفر جان خواستم برات یه خرده پول پست کنم، ‌ولی وقتی یادم افتاد که دیگه خیلی دیر شده بود و این نامه را برایت پست کرده بودم

داستان۷

مرد لال قصه

داستانی است که نمی‎توانم بگویمش. من زبان ندارم و داستان، داستان تقریباً فراموش شده‎ای است که گاهی به یادم می‎افتد.

داستان درباره سه مرد است، در خانه‎ای در یک خیابان. اگر می‎توانستم حرف بزنم، می‎توانستم داستان را با آواز بخوانم؛ می‎توانستم آن را در گوش زن‎ها و مادرها زمزمه کنم، می‎توانستم در خیابان بدوم و آن را بارها و بارها تعریف کنم. زبانم می‎توانست آزاد شود و پشت دندان‎هایم تلق تلاق صدا بکند.

سه مرد، در خانه داخل اتاق‎اند. یکی از آن‎ها جوان است و ژیگولو و مدام می‎خندد. دومی مردی است که ریش خاکستری و بلندی دارد.

مرد، مشکوک است که شک، زندگیش را تباه کرده است و گهگاه که شک رهایش میکند، به خواب می‎رود.

مرد سومی هم در آن جاست که نگاه‎های شروری دارد و با عصبیت در طول اتاق قدم می‎زند و دست‎هایش را به هم می‎ساید. هر سه نفر انتظار می‎کشند، انتظار.

در طبقه بالای خانه زنی است، که در اتاقی نیمه تاریک، کنار پنجره، پشت به دیوار ایستاده است.

این چارچوب داستان من است و من می‎دانم، خلاصه‎ای از داستان است.
یادم می‎آید که مرد چهارمی، وارد خانه شد، یک مرد سفید پوست ساکت. همه جا مثل دریا در شب، ساکت بود. مرد قدم بر کف سنگی اتاق گذاشت، جایی که از آن سه مرد هیچ صدایی بر نمی‎خاست.

مردی که نگاه‎های شروری داشت، جوش آورد و مثل یک حیوان زندانی در قفس، به عقب و جلو دوید. پیرمرد ریش خاکستری نگران شد و به کشیدن ریشش ادامه دارد.

مردم چهارم، مرد سفید پوست به طبقه بالا و پیش زن رفت، جایی که زن انتظار می‎کشید.

چه قدر خانه ساکت بود و ساعت‎های خانه همسایه‎ها چه قدر به صدای بلند تیک تاک می‎کردند، خودش حکایتی است.

زن با تمام وجود در عطش عشق می‎سوخت و می‎خواست که قشقرق راه بیندازد.

وقتی که مرد سفید پوست ساکت به نزدیکی اش رسید، زن جلو پرید. لب‎هایش از هم باز شده بود و می‎خندید.
مرد سفید پوست چیزی نگفت. در چشم‎هایش نه نشانه‎ای از سوال بود و نه سرزنش. چشم‎هایش مثل ستاره سرد و بی روحی بودند.

در طبقه پایین، مرد شرور جیغی کشید و مثل سگ کوچولوی گمشده‎ای به عقب و جلو دوید. مرد ریش خاکستری سعی کرد دنبالش بکند، ولی خیلی زود خسته شد، روی زمین دراز کشید و خوابید، و هرگز از خواب برنخاست.

مرد ژیگولو هم روی زمین دراز کشید، خندید و با سبیل‎های تنک مشکی‎اش بازی کرد.

زبان ندارم که داستانم را بگویم. نمی‎توانم داستان بگویم. شاید، مرد سفید پوست ساکت، مرگ بود. شاید، زن آزمند زندگی بود. مرد شرور و مرد ریش خاکستری، هر دو به فکرم وا می‎دارند. هر چه فکر می‎کنم، نمی‎توانم درک‎شان بکنم. به هر حال اغلب به فکرشان نیستم. فکرم مشغول مرد ژیگولوست که در تمام داستانم می‎خندد.

اگر می‎توانستم درکش بکنم، همه چیز را می‎فهمیدم. می‎توانستم در دنیا بدوم و داستان شگفت انگیزی بگویم و دیگر لال نبودم.

چرا به من زبان نداده اند؟ چرا من لالم؟